کد مطلب:125587 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:233

چتر سعادت
تخت مرصع [1] گرفت شاه ملمع [2] بدن

جیب مرقع [3] درید شاهد گل پیرهن



ساغر سیمین شكست ساقی زرین قدح

پیكر پروانه سوخت زمرد لگن



آتش موسی گرفت در كمر كوهسار

شعله به گردون رساند آه دل كوهكن



حضرت خضر فلك، خلعت خضرا گرفت

یافت به عمر دراز چشمه ی ظلمت وطن



شمع فلك را نشاند شعشعه ی آفتاب

شعله در انجم فكند مشعل آن انجمن



ارقم [4] طاق فلك، شمع جهانتاب را

تیغ زبان تیز كرد، گرم شد اندر سخن





[ صفحه 212]





شعبده باز سپهر ز آتش پنهان مهر

بر صفت اژدها ریخت شرر از دهن



خاتم زرینه داد دست سلیمان پناه

صبح به صحرا فتاد از بغل اهرمن



گفت فلك: نیست این، بلكه در ایوان عرش

چتر سعادت زدند، بهر حسین و حسن



مهر و مه از دست آن لعل و در بحر كان

سرو و گل از آب این، جان و دل مرد و زن



هر دو بر اوج كمال همچو مه و آفتاب

هر دو به باغ جمال چون سمن و یاسمن



هر دو شه یك بساط، هر دو در یك صدف

هر دو مه یك فلك، هر دو گل یك چمن



شیفته ی باغ آن، غنچه ی خضرا لباس

سوخته ی داغ این، لاله ی خونین كفن



بنده ی هندوی آن، افسر ترك و ختا

صید سگ كوی این، آهوی دشت ختن



سر «الم اعهد» آن، بیضه ی بیضا فروغ

مهره كش مهد این، زهره ی زهرا بدن



والد ایشان قریش، مولد ایشان حجاز

منبع ایشان فرات، معدن ایشان عدن



ناقه ی ایشان حلیم، چون دل سلمی [5] سلیم

مهره ی دل در مهار، رشته ی جان در رسن





[ صفحه 213]





خارخور و باركش، نرم رو و سخت كوش

گرگ در و شیرگیر، كرگدن پیل تن



لعل تراز جلش، حضرت سلمان فارس

شانه كش كاكلش، حضرت ویس قرن



زهره جبینان ظهور، كرده ز كوهان او

همچو طلوع سهیل، از سر كوه یمن



صحن چراگاه او خاك رفیعی، كه هست

خار و خس آن زمین رشك گل نسترن



كاش ز خاك هرات بر لب آب فرات

بختی [6] بخت افكند، رخت من و بخت من



یا فكند بر سرم، سایه همای حجاز

تا شود این استخوان طعمه ی زاغ و زغن



ماه جمال حسن، گفت و كمال حسین

نظم «هلالی» گرفت حسن كلام حسن



رفته فروغ بصر، مرده چراغ نظر

كرده دلم را حزین گوشه ی بیت الحزن



چشم و چراغ منید، گر نظری افكنید

باز شود این چراغ در نظرم شعله زن



چند بود در بلا، خاطر من مبتلا؟

چند بود در محن، سینه ی من ممتحن؟



نفس دغل از درون، كام نه و دام نه

دیو دنی از برون، راهزن و چاه كن





[ صفحه 214]





رشته ی جان تاب زد، آتش دل سر كشید

شمع صفت سوختم، مردم از این سوختن



برفكنم جامه را، درشكنم خامه را

ختم كنم بر دعا، مهر نهم بر دهن



ظل شما بسته ام، نور شما برده ام

تا فكند ظل و نور بر دل و جانم علن



جان شما غرق نور، نور شما در حضور

تا فتد از ابر فیض سایه به خار و سمن





[ صفحه 215]




[1] مرصع: جواهر نشان.

[2] ملمع: روشن كرده و درخشان و رنگارنگ.

[3] مرقع: جامه ي پنبه دار و پاره پاره به هم دوخته.

[4] ارقم: مار سياه و سفيد، بدترين مارها كه زهر كشنده دارد.

[5] سلمي: نام يكي از معاشيق عرب.

[6] بختي: شتر قوي هيكل.